افکار یک زندانی

« الدنیا سجن المومن »

افکار یک زندانی

« الدنیا سجن المومن »

افکار یک زندانی

امام صادق (علیه السلام):
«بنویس و علمت را در میان دوستانت منتشر ساز و چون مرگت رسید آن ها را به پسرانت میراث ده زیرا برای مردم زمان فتنه و آشوب میرسد که آن هنگام جز با کتاب انس نگیرند.»
اصول کافی، باب فضیلت نوشتن، حدیث یازدهم.

کارهای فنی همیشه در ابتدا بسیار ساده به نظر می آیند، آنقدر ساده که گاهی به خودت جرأت می دهی، دست به کار تعمیر خودرویی شوی. البته این تنها برای اول کار است. کار هنگامی خودش را به تو می نمایاند که یک زبانه ی ساده را نمی توانی جا بیندازی و مصیبت آن وقت شروع می شود که قطعه ای کم یا زیاد می گردد و آن وقت وسیله ای که با اندک هزینه ای تعمیر می شد، ماجرایی می شود برای یکی دو هفته ی زجرآور.

این را گفتم چون دیشب کسی را دیدم که ماه ها پیش می پنداشت کار ساده ای را در پیش دارد. او که سال ها پیش در محوریت بسیاری از کارها بود با این پندار که با همان روش های قدیمی هنوز  هم می شود کارها را به پیش برد، وارد میدان شد.

اما غافل از آن که زمانه، مردم را تغییر می دهد. وسایل ارتباط گیری و سنجش، گسترده می شود و دیگر نمی توان به سبک پدرخوانده ها همه را سر جایشان نشاند.

مشکل دقیقا همین جاست. روش های پدرخوانده دیگر کارگر نیست. مردم سکوت نخواهند کرد و بعضی که سال ها نقد کردن را از نقادانشان یاد گرفته اند امروز به نقد همان نقادان نشسته اند. همیشه باید آنگونه رفتار کرد که اگر روزی خودت هم وارد میدان شدی ظرفیتش را داشته باشی.

خدایا از خودم و خودمان و سهل انگاری ها و بی ظرفیتی ها به تو پناه می برم که تو دانای توانایی.

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۱
زندانی زندانی

چند روز پیش بعد از فراز و نشیب های فراوان و در لابه لای گرفتاری های روزمره فرصتی شد تا به همراهی دوستی مهربان برای دیدن "آخرین فیلم ابراهیم حاتمی کیا در سینمای ایران" به سینما بروم.

در هنگام دیدن فیلم دلم برای وطنم ، برای برادران مجاهدم و برای مردم میهنم می سوخت و گاه اندوه این غربت گلویم را می فشرد و می خواست که از چشمانم جاری شود.

اما بیرون از سینما ذهنم به کار افتاد و سعی نمودم که در آن سوی احساسم به تماشای اندیشه ی فیلم ساز بپردازم.

بر خلاف آنچه بسیاری می پندارند من هیچ گونه تحولی در کارگردان این اثر مشاهده نکردم . در واقع او همان است که خودش می گوید . یک فیلم ساز فقط همین . یک فیلم ساز که از تاثیر وقایع روزگارش متاثر می شود و دست به ساخت یک اثر هنری می زند.

او گویی در این آخرین اثرش هنوز هم دچار دوگانگی است . از یک سوی یاران و مردانی را می ستاید که در گذشته های دور با آنان زیسته است و از سوی دیگر دچار تدبیر و امید امروز روزگار خویش است .

اصغر وصالی به عنوان یک دوست تندرو که در راه انقلاب هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد در کنار مصطفی چمران به عنوان یک دوست عاقل که در تمام صحنه های فیلم در اندیشه حفظ جان مردم است رخ می نمایند.

شاید اگر فیلم درباره ی یک واقعه ی تاریخی با پایانی مشخص ساخته نمی شد و فیلمساز این اجازه را داشت که مانند بسیاری از وقایع که بر اساس روند تاریخی خود ساخته نشده است ، پایان داستان را خود می نوشت ، کفه ی ترازوی فیلم ، به سوی اصغر وصالی همو که نماد سربازی از سربازان خمینی است تمام نمی شد.

پیش از آنکه مرا متهم به بدبینی کنید به یاد بیاورید که من در حالی این یاداشت را می نویسم که بسیاری از همسنگرانم در این اندیشه به سر می برند که بلبل عاشقشان به آغوش خانه بازگشته است و نگارنده سعی در ایجاد موازنه در ذهن مخاطبان را دارد.

اما اگر حرف آخر را بخواهید به شما خواهم گفت که هنرمندان متعهد ما باید میان ادراک روشنفکر مآبانه ی خود و آرمان های انقلاب یک انتخاب داشته باشند. اصغر وصالی  را همراه با تدبیر و امید در یک فیلم نمی توان ستود. و در واقع آنچنان که گفته اند ، دو پادشاه در یک اقلیم نمی گنجند باید گفت دو قهرمان نیز نه در یک اندیشه و نه در یک فیلم نمی گنجند.

در پایان برای فیلمسازان متعهد کشورم یک انتخاب دشوار آرزو می کنم و برای امت حزب الله هنرمندانی متعهد که انتخابشان را کرده باشند.

پی نوشت :به علت بیات شدن موضوع قصد نگاشتن این مطلب را نداشتم اما به درخواست یک مخاطب همیشگی این مطلب نگاشته شد.

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۴
زندانی زندانی

به یاد حکیم ابوالقاسم فردوسی ؛ آن حماسه سرای مسلمان

یکی از مشکلات اساسی بشریت نادانی است. این که نادانی چیست و تاریخچه اش از کجاست داستانی طولانی است که اکنون مجال پرداختن به آن نیست.

یکی از نادانی های مرسوم در تاریخ سیاسی دنیا، دوست پنداشتن دشمنان است. این پندار ناشایست ملت ها را به خاک ذلت کشانده و می کشاند. این معنا همان روی سکه ی بصیرت است که دیرهنگامی است سخن ریش سفیدان و دانایان قوم گشته است.

این ها همه را گفتم تا یک سخن را به پایان برسانم. سخنی که باید آن را یک درد دل غم بار به حساب آورد. شاید تعجب کنید اما من گاهی به دشمنان خونی ام که با آن ها پدرکشتگی قدیمی دارم و با تمام جان و تنم از آنان متنفرم، حسرت می خورم. حسرت می خورم هنگامی که میبینم دولتمردان آن کشور دورتر که به خیالمان با ما در حال اعتماد سازی هستند فراموش نکرده اند که با ما دشمنند. حتی یک لحظه هم از کلام آنان بر نمی آید که دشمنیشان را با ما فراموش کرده باشند. ما قدرت پوشالی آنان را به لجن کشیدیم و آنان با ما دشمن شدند و هیچ گاه این دشمنی را فراموش نکردند.

در این سو اما یادمان رفت که یک عمر استعمار آزادگانمان را کشت، زنانمان را بیوه ساخت و فرزندانمان را به فساد کشید. آخر من این داغ را به کجا ببرم که آقایان یک لحظه دم بر نمی آورند که ما با دشمنان خود در حال مذاکره ایم و آن آقای سگ، همان وزیر خارجه ی کشور شیاطین رانده شده، همچنان پارس می کند. و رهگذران کشور من به جای آنکه سنگ به دست گرفته، سگی را به سنگی برانند، پشت به سگ کرده می گریزند و سگ می پندارد که ما همه این چنینیم و بلند تر  پارس می کند.

آقای سگ! در شان انسانی من نیست که با شما سخن بگویم اما از بد روزگار وقتی با سگان قرار به مذاکره است چه می شود کرد. ما آدم ها خوب می دانیم که راحت ترین کار برای یک سگ پارس کردن است و بعد از آن پاچه گرفتن. پارس می کند که بترساند و هنگامی که دید مکرش کارگر افتاده و گربه صفتی در مقابل او می لرزد و می هراسد هوس پاچه گیری اش میگیرد. اما به شما بگویم اگر به دنبال این رهگذران گریزان به روستای ما رسیدید آنجا دیگر نه از سگان می ترسند و نه می گریزند، آن جا کودکان ما از دشت های کویر طبس، سگ کشی را آموخته اند که پدرانشان، همان  پیل تنان همیشه جاوید به شکار شیر رفته اند.

پی نوشت :

وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ.

و اگر می خواستیم او را به وسیله آن آیات بلند مرتبه می کردیم، ولی او به [دنیا و] زمین گرایش یافت و از هوس های خود پیروی کرد، پس وصف او مانند وصف سگ است که اگر به آن حمله کنی له له می زند و اگر رهایش کنی باز له له می زند. این است وصف قومی که آیات ما را تکذیب کردند. پس این قصّه را بازگو کن باشد که بیندیشند.

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۷
زندانی زندانی

پیشکش به ساحت سید مرتضی آوینی.

مرا چه باک از سفر که آدمی در آن دم که پا در این جهان سه بعدی می نهد، با ورودش این عهد را می پذیرد که روزی از درب دیگر این دالان  خارج خواهد شد.

این حیات چند روزه مانند سقوط در دره ای عمیق است که انسان تنها در این مسیر، لحظه های دمادم آن را احساس می کند و نه تصوری از لحظه های پیشین دارد و نه تصویری از لحظات پسین. مگر آنکه به جای خیره شدن به دیواره های این شکاف عمیق، که انسان را با شتاب رو به سوی مرگ می کشاند، نگاهی بر خویشتن کند و دریابد؛ که پرودگارش بر شانه های او، بال های پروازی نهاده است، که تنها با خودآگاهی بشریت احساس خواهند شد. و آنکه از این حقیقت نهفته در "بیداری باطنی" آگاه شود، می تواند در این دره ی عمیق سیر نماید و در طول و عرض آن به نظاره بنشیند و اگر چشمانش را به دیدن آفتاب عادت داد به اوج بکشد و بر بلندای کوه های استوار حقیقت، لانه ای جاویدان بنا سازد.

حال در این تصویر خیال انگیز ، میلیون ها انسان خفته را تصور کن که در دره ای عمیق در کنار یکدیگر رو به سوی مرگ نهاده اند و در این میان گاهی چند تن، دچار خودآگاهی گشته، مرگ را حقیر می شمارند و سرنوشت خویش را از دستان جاذبه ی زمین -که همان فریب دره ی دنیا باشد- می ربایند و به اندازه ی همت خویش به آسمان نور صعود می کنند.

اما سرنوشت دیگر همسفران خفته را جاذبه ی دیواره ها رقم خواهد زد. هر چه خود را در این مسیر فربه تر سازی، بر سرعت سقوط خویش خواهی افزود و شدت مرگت را تشدید خواهی کرد.

و ای کاش زمین خون را در خویش نمی بلعید تا شاید خفتگان از بوی خون پدران و پیشگامانشان آگاه می شدند؛ اما چه می شود کرد حال آنکه تقدیر انسان ها در خود آگاهی نهاده شده است.
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۲:۱۱
زندانی زندانی

این روزها روز های عجیبی است، روز های حماسه است، جعبه ی جادو مدام از دفاع می گوید، از خرمشهر، از فکه، از جزیره ی مجنون.

همین یکی دو هفته ی پیش بود که یکی از فرماندهان برایمان خاطره می گفت. حرف ها آنقدر در هم پیچیدند تا دوباره رسیدیم به داستان تلخ جام زهر.

فرمانده می گفت حقیقتا دیگر زورمان نمی رسید، نیرو نداشتیم، دولت کمک نمی کرد، مردم به زندگی خودشان مشغول بودند. می گفت دیگر نمی شد، می گفت آمریکا خودش وارد صحنه شده بود و برای حرفش مثالی آورد.

گفت: در جزیره ی مجنون یا فاو دقیق یادم نیست (اشتباه از نگارنده است او دقیق یادش بود)، هلیکوپترهای آپاچی آمریکایی از فاصله ی چند کیلومتری با گلوله ی توپ درون کانال آتش می ریختند، می گفت اولش ما متوجه نشدیم که هلیکوپتر است، آنقدر همجه ی آتشش سنگین بود که فکر می کردیم، توپ خانه ی عراق است که بر سرمان می کوبد، می گفت درون کانال که می رفتم فقط دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود.

این روز ها روز های عجیبی است، روز های صلح است، صلح با شیطان بزرگ، دستانم هنگام نوشتن "شیطان بزرگ" شک می کنند، آیا هنوز هم باید گفت شیطان بزرگ؟

این روز ها روز های عجیبی است روز هایی است که فرمان رهبرمان را نادیده می گیرند، رهبرمان فرمان داد که نرمش نیز باید با صلابت باشد، گفت اگر می خواهید نرمش کنید، عهد و پیمان قهرمانیتان را به باد ندهید، او گفت اما از فرمان او تنها نرمشش را شنیدند و قهرمانی فراموش شد.

این روز ها روز های عجیبی است، روز هایی است که ما دست دوستی دراز می کنیم و آنان در مصاحبه هایشان جستجوی تام و تمام می خواهند، آقای وزیر خارجه ی شیطان بزرگ! ما و شما خوب می دانیم که هیچ بمب هسته ای در این خاک و بوم دفن نشده است، ما خوب می دانیم که شما برای چه می خواهید خاک کشور ما را زیر و رو کنید، ما خوب می دانیم که شما حتما برای جستجوی بمب های اتمیتان - که خواهر زاده ی بمب های کشتار جمعی عراق است که هیچ وقت یافت نشد - حتما اصرار خواهید کرد که بهشت زهرا را نیز بگردید، ما خوب می دانیم شما در قلب این خاک به دنبال اجساد کسانی می گردید که روزگاری ایستادند و آنقدر قامتشان بلند بود که توانستند از آسمان، چشم اژدها را با آب دهانشان کور کنند. آقای وزیر! این آرزو را به گور خواهید برد، ما چون آقای غریبمان علی علیه السلام دستمال زرد به پیشانی خواهیم بست و بر دیوار گورستان هایمان خواهیم نشست تا سگانتان با آن قیافه های خندان و تر و تمیزشان از فاصله ای دور ناله کنان از قبرستان های ما بگریزند .

آقای وزیر! همه ی ما ایرانی های شیعه و عاشق حسین، نمی توانیم آرام بگیریم وقتی شما با کمال وقاحت پیش شرط هایتان را برایمان، بر سر میزهای چوبی مستطیلی شکل، دیکته می کنید. شک نداشته باشید که پای شما به آرامگاه پدرمان روح الله باز نخواهد شد، حتی اگر کلیددار حرم شما را راه دهد، ما نخواهیم گذاشت که شما پس از آن همه تلخ کامی جام زهر، دوباره خواب شیرین خمینی را برآشوبید.

اینجا هنوز هم اسطوره ها در خون ما جریان دارد، همه ی آدم ها نمی توانند گربه صفت باشند جناب آقای سگ.

پی نوشت :

وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ

و اگر می خواستیم او را به وسیله آن آیات بلند مرتبه می کردیم، ولی او به [دنیا و] زمین گرایش یافت و از هوس های خود پیروی کرد، پس وصف او مانند وصف سگ است که اگر به آن حمله کنی له له می زند و اگر رهایش کنی باز له له می زند. این است وصف قومی که آیات ما را تکذیب کردند. پس این قصّه را بازگو کن باشد که بیندشیند.

سوره اعراف آیه ١٧٦

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۰:۱۶
زندانی زندانی

هنوز هم که هنوز است بسیجی هستم، هنوز هم که هنوز است بوی عطر نرگسم که از عطر فروشی سید جواد در بازار رضای مشهد خریده ام مشام ادکلان پسندهای فرنگی ماب را می آزارد، هنوز هم که هنوز است باتومم را دم دست نگه داشته ام تا اگر فرمان رسید که به خیابان ها بریزیم نامم در السابقون السابقون سوره ی واقعه که عهد بسته ام هر شب بخوانمش مکتوب گردد که اگر می گذاشتند همان یوزی پدرم را که در سال ۵۸ با آن در پادگان ها، در شب های سرد بیابان های منطقه هوایی نگهبانی می داد نگه می داشتم. پدرم یک حساب دار بود اما در آن زمان از آشپزی برای جنگ تا نگهبانی و بیل زدن در جهاد سازندگی، همه را انجام می داده است و این باز می گردد به خلقت ما بسیجی ها، چرا که خدا می دانست ما را زیاد تحریم می کنند برای همین ما را اینگونه آفرید تا بتوانیم در موقع نیاز همه کارها را خودمان انجام دهیم.

من از پدرم آموخته ام که بعد از هر نوبت نماز اخبار را ببینم تا فراموشم نشود که ابوموسی اشعری چگونه به بهانه­ی بی طرفی و دین داری پدرمان علی را در فتنه ی سیف الاسلام ها تنها گذاشت. من با دقت خبر های خارجی را تماشا می کنم تا آن روز که جماران در سواحل کالیفرنیا پهلو گرفت بدانم که به دنبال چه کسی باید بگردم، بدانم انتقام احمدی روشن را از که باید بگیرم. من بعد از هر نوبت نماز با بغض و کینه اخبار خارجی را تماشا می کنم تا در جهاد صفین با امیرالمومنین مأجور باشم؛ چرا که او فرمود هرکه در هر زمان با ما هم دل باشد در جهاد ما شریک خواهد بود.

من از پدرم آموخته ام که می شود بی خیال شریعتمداری و منتظری شد. آموخته ام که معیار را از که باید گرفت، برای همین است که بعد از فتنه هشتاد و هشت که بعضی خطیب های روز جمعه کله پا شدند من هنوز هم سر پا ایستاده ام. من از پدرم آموخته ام که بعد از نماز باید قبل از تعقیبات تکبیر را بلند گفت تا همه بدانند که ما با هیچ کسی عهد برادری نبسته ایم و تنها خود را در برابر اسلام مکلف میدانیم و برای همین تکلیف است که تمام ۲۲بهمن های زندگی ام را در راهپیمایی گذرانده ام.

من نه امام را دیده ام و نه شهیدان را؛ اما وقتی در هفت سالگی پدرم مرا در پایگاه بسیج محلمان ثبت نام کرد، فهمیدم که بسیجی ها هنوزم که هنوز است پایگاه دارند، وظیفه دارند و هستند و من نیز که یک بسیجی ام باید باشم چرا که تا ظلم و جور هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۰۰
زندانی زندانی