در میان جمع های روزهای عزای حسینی کودکی از ما پرسید که چه کسی حضرت اباعبدالله را کشته است؟ من و برادرم به هم نگریستیم، نمی دانستیم جواب یک کودک را چگونه باید بدهیم. نام قاتلین حضرت اباعبدالله و صادر کنندگان فرمانش یکایک بر زبانمان جاری شد و با خود شور کردیم که چگونه جواب او را بدهیم. از شمر و ابن سعد و ابن زیاد و یزید شروع کردیم و در نهایت به اصحاب سقیفه رسیدیم.
آن شب گذشت و من همچنان این سوال برایم مطرح بود که قاتل حقیقی ارباب تشنه لبان کیست؟ در این میان در یکی از مجالس عزا سخنی شنیدم که بر تقدیر خود نیز ترسیدم.
من آن شب شنیدم که عمر سعد گفته بود که من میدانم که حسین علیه السلام کیست و قتل او جایز نیست اما من در این کار بر سر حکومت ری معامله کرده ام. عمر سعد یک عمر آرزوی حکومت ری را در دل پرورانده بود و آن روز که او را بدین مقام وعده دادند، دانسته و آگاه قیامت خود را با آن معامله کرد.
از آن پس دانستم که حضرت اباعبدالله را «آرزوی دنیا»ی مردمان کشت. سپس نگاهی به خود انداختم. دیدم من نیز پرم از آرزوهایی که هنوز نوپایند. آرزوهایی که اگر پروانده هم شوند به گرد پای حکومت ری نمی رسند. ترسیدم، از آرزوهای دنیای خود ترسیدم. دیدم من به دنبال قاتل حضرت ارباب به خلوت خانه ی خود رسیده ام. دیدم من خود به قاتل حسین علیه السلام در قلبم پناه داده ام.
از آن دم با خود عهد کردم که حسرت داشتن هیچ چیز را در درونم نپرورانم. من دلم نمی خواهد حسرت حکومت بر ری آنقدر برایم بزرگ شود تا نتوانم بار سنگین آن را تحمل نمایم و خدای ناکرده بر سرم آوار شود همانگونه که بر سر عمر سعد آوار شد و دنیا و آخرتش را بر باد داد.
به امید آنکه خدا ما را نجات دهد.