افکار یک زندانی

« الدنیا سجن المومن »

افکار یک زندانی

« الدنیا سجن المومن »

افکار یک زندانی

امام صادق (علیه السلام):
«بنویس و علمت را در میان دوستانت منتشر ساز و چون مرگت رسید آن ها را به پسرانت میراث ده زیرا برای مردم زمان فتنه و آشوب میرسد که آن هنگام جز با کتاب انس نگیرند.»
اصول کافی، باب فضیلت نوشتن، حدیث یازدهم.

۱۲ مطلب با موضوع «برجام یا همان مذاکره با شیطان بزرگ» ثبت شده است

به یاد حکیم ابوالقاسم فردوسی ؛ آن حماسه سرای مسلمان

یکی از مشکلات اساسی بشریت نادانی است. این که نادانی چیست و تاریخچه اش از کجاست داستانی طولانی است که اکنون مجال پرداختن به آن نیست.

یکی از نادانی های مرسوم در تاریخ سیاسی دنیا، دوست پنداشتن دشمنان است. این پندار ناشایست ملت ها را به خاک ذلت کشانده و می کشاند. این معنا همان روی سکه ی بصیرت است که دیرهنگامی است سخن ریش سفیدان و دانایان قوم گشته است.

این ها همه را گفتم تا یک سخن را به پایان برسانم. سخنی که باید آن را یک درد دل غم بار به حساب آورد. شاید تعجب کنید اما من گاهی به دشمنان خونی ام که با آن ها پدرکشتگی قدیمی دارم و با تمام جان و تنم از آنان متنفرم، حسرت می خورم. حسرت می خورم هنگامی که میبینم دولتمردان آن کشور دورتر که به خیالمان با ما در حال اعتماد سازی هستند فراموش نکرده اند که با ما دشمنند. حتی یک لحظه هم از کلام آنان بر نمی آید که دشمنیشان را با ما فراموش کرده باشند. ما قدرت پوشالی آنان را به لجن کشیدیم و آنان با ما دشمن شدند و هیچ گاه این دشمنی را فراموش نکردند.

در این سو اما یادمان رفت که یک عمر استعمار آزادگانمان را کشت، زنانمان را بیوه ساخت و فرزندانمان را به فساد کشید. آخر من این داغ را به کجا ببرم که آقایان یک لحظه دم بر نمی آورند که ما با دشمنان خود در حال مذاکره ایم و آن آقای سگ، همان وزیر خارجه ی کشور شیاطین رانده شده، همچنان پارس می کند. و رهگذران کشور من به جای آنکه سنگ به دست گرفته، سگی را به سنگی برانند، پشت به سگ کرده می گریزند و سگ می پندارد که ما همه این چنینیم و بلند تر  پارس می کند.

آقای سگ! در شان انسانی من نیست که با شما سخن بگویم اما از بد روزگار وقتی با سگان قرار به مذاکره است چه می شود کرد. ما آدم ها خوب می دانیم که راحت ترین کار برای یک سگ پارس کردن است و بعد از آن پاچه گرفتن. پارس می کند که بترساند و هنگامی که دید مکرش کارگر افتاده و گربه صفتی در مقابل او می لرزد و می هراسد هوس پاچه گیری اش میگیرد. اما به شما بگویم اگر به دنبال این رهگذران گریزان به روستای ما رسیدید آنجا دیگر نه از سگان می ترسند و نه می گریزند، آن جا کودکان ما از دشت های کویر طبس، سگ کشی را آموخته اند که پدرانشان، همان  پیل تنان همیشه جاوید به شکار شیر رفته اند.

پی نوشت :

وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ.

و اگر می خواستیم او را به وسیله آن آیات بلند مرتبه می کردیم، ولی او به [دنیا و] زمین گرایش یافت و از هوس های خود پیروی کرد، پس وصف او مانند وصف سگ است که اگر به آن حمله کنی له له می زند و اگر رهایش کنی باز له له می زند. این است وصف قومی که آیات ما را تکذیب کردند. پس این قصّه را بازگو کن باشد که بیندیشند.

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۷
زندانی زندانی

این روزها روز های عجیبی است، روز های حماسه است، جعبه ی جادو مدام از دفاع می گوید، از خرمشهر، از فکه، از جزیره ی مجنون.

همین یکی دو هفته ی پیش بود که یکی از فرماندهان برایمان خاطره می گفت. حرف ها آنقدر در هم پیچیدند تا دوباره رسیدیم به داستان تلخ جام زهر.

فرمانده می گفت حقیقتا دیگر زورمان نمی رسید، نیرو نداشتیم، دولت کمک نمی کرد، مردم به زندگی خودشان مشغول بودند. می گفت دیگر نمی شد، می گفت آمریکا خودش وارد صحنه شده بود و برای حرفش مثالی آورد.

گفت: در جزیره ی مجنون یا فاو دقیق یادم نیست (اشتباه از نگارنده است او دقیق یادش بود)، هلیکوپترهای آپاچی آمریکایی از فاصله ی چند کیلومتری با گلوله ی توپ درون کانال آتش می ریختند، می گفت اولش ما متوجه نشدیم که هلیکوپتر است، آنقدر همجه ی آتشش سنگین بود که فکر می کردیم، توپ خانه ی عراق است که بر سرمان می کوبد، می گفت درون کانال که می رفتم فقط دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود.

این روز ها روز های عجیبی است، روز های صلح است، صلح با شیطان بزرگ، دستانم هنگام نوشتن "شیطان بزرگ" شک می کنند، آیا هنوز هم باید گفت شیطان بزرگ؟

این روز ها روز های عجیبی است روز هایی است که فرمان رهبرمان را نادیده می گیرند، رهبرمان فرمان داد که نرمش نیز باید با صلابت باشد، گفت اگر می خواهید نرمش کنید، عهد و پیمان قهرمانیتان را به باد ندهید، او گفت اما از فرمان او تنها نرمشش را شنیدند و قهرمانی فراموش شد.

این روز ها روز های عجیبی است، روز هایی است که ما دست دوستی دراز می کنیم و آنان در مصاحبه هایشان جستجوی تام و تمام می خواهند، آقای وزیر خارجه ی شیطان بزرگ! ما و شما خوب می دانیم که هیچ بمب هسته ای در این خاک و بوم دفن نشده است، ما خوب می دانیم که شما برای چه می خواهید خاک کشور ما را زیر و رو کنید، ما خوب می دانیم که شما حتما برای جستجوی بمب های اتمیتان - که خواهر زاده ی بمب های کشتار جمعی عراق است که هیچ وقت یافت نشد - حتما اصرار خواهید کرد که بهشت زهرا را نیز بگردید، ما خوب می دانیم شما در قلب این خاک به دنبال اجساد کسانی می گردید که روزگاری ایستادند و آنقدر قامتشان بلند بود که توانستند از آسمان، چشم اژدها را با آب دهانشان کور کنند. آقای وزیر! این آرزو را به گور خواهید برد، ما چون آقای غریبمان علی علیه السلام دستمال زرد به پیشانی خواهیم بست و بر دیوار گورستان هایمان خواهیم نشست تا سگانتان با آن قیافه های خندان و تر و تمیزشان از فاصله ای دور ناله کنان از قبرستان های ما بگریزند .

آقای وزیر! همه ی ما ایرانی های شیعه و عاشق حسین، نمی توانیم آرام بگیریم وقتی شما با کمال وقاحت پیش شرط هایتان را برایمان، بر سر میزهای چوبی مستطیلی شکل، دیکته می کنید. شک نداشته باشید که پای شما به آرامگاه پدرمان روح الله باز نخواهد شد، حتی اگر کلیددار حرم شما را راه دهد، ما نخواهیم گذاشت که شما پس از آن همه تلخ کامی جام زهر، دوباره خواب شیرین خمینی را برآشوبید.

اینجا هنوز هم اسطوره ها در خون ما جریان دارد، همه ی آدم ها نمی توانند گربه صفت باشند جناب آقای سگ.

پی نوشت :

وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ

و اگر می خواستیم او را به وسیله آن آیات بلند مرتبه می کردیم، ولی او به [دنیا و] زمین گرایش یافت و از هوس های خود پیروی کرد، پس وصف او مانند وصف سگ است که اگر به آن حمله کنی له له می زند و اگر رهایش کنی باز له له می زند. این است وصف قومی که آیات ما را تکذیب کردند. پس این قصّه را بازگو کن باشد که بیندشیند.

سوره اعراف آیه ١٧٦

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۰:۱۶
زندانی زندانی