افکار یک زندانی

« الدنیا سجن المومن »

افکار یک زندانی

« الدنیا سجن المومن »

افکار یک زندانی

امام صادق (علیه السلام):
«بنویس و علمت را در میان دوستانت منتشر ساز و چون مرگت رسید آن ها را به پسرانت میراث ده زیرا برای مردم زمان فتنه و آشوب میرسد که آن هنگام جز با کتاب انس نگیرند.»
اصول کافی، باب فضیلت نوشتن، حدیث یازدهم.

۳۶ مطلب با موضوع «فهمیدنی ها» ثبت شده است

هم کیشان گرامی! هم میهنان عزیز! و ای همه مردم عالم!

بیاید برای یک بار هم که شده با هم صادق باشیم. از قرن‌ها پیش که دنیا چهره جدید امروزین یا همان مدرنیته را به خود گرفت، همواره عده‌ای در میان مردم بین النهر بودند که حاضر به پذیرش این فضای جدید نمی‌شدند. این مردمان همواره مرتجع خطاب می‌شوند. گاهی به آنان اتهام می‌زدند که با برق، رادیو، مدرسه و پزشکی مخالفند و امروز به آن‌ها اتهام می‌زنند که با رفاه ، آزادی و حقوق بشر در ستیزند. اما حقیقت ماجرا چیست؟ این جماعت از چه رو همواره در ستیز با غرب مدرن بوده‌اند؟ آیا بواقع دچار خرافاتند و سنت پرستی می کنند یا درد دیگری دارند؟

مسئله این جماعت آنچنان که دیگران مدعی هستند مخالفت با پیشرفت و رفاه و آزادی نیست. چه آنکه به گفته سید شهیدان اهل قلم ابتدا باید پیش و پس را تعریف کرد تا ببینیم چه کسی در حال پیشرفت و که در حال پسرفت است. این مقام مجال چنین سخنی را در این نگاره ندارد. مسئله مخالفان جهان مدرن که از پس رنسانس در غرب عالم رخ نمود؛ مسئله شرافت است. دعوای ما با غرب مدرن مسئله شرف است. ملت‌های بین النهرین بوته نبودند که از زیر سنگ سر برآورند و تمامی عناصر حیات خود را آن چنان که فرهنگ مهاجم غربی برایشان بر می شمارد تعریف کنند. آنان میلیون‌ها سال تمدن را در پس نگاه‌های پدران و مادرانشان به ارث برده بودند. زندگی بهتر و راحت تر چیز خوبی است، ساختن ابزارهای پیچیده و کارآمد می تواند مفید باشد اما اثر در شرافت انسان ندارد. انسان غربی چون به ابزار پیچیده تری مجهز است انسان با شرف‌تری نیست. که حتی اگر باشد دلیل نمی‌شود که دیگران را بی‌شرف و برده خود تلقی کند. مسئله اصلی این نیست که چرا دول غربی نفت مردمان بین النهرین را به رایگان به تاراج بردند، مسئله این است که چرا فرهنگ خود را در سر مردمانی کوبیدند که قرن‌ها از انسانیت بشر در عالم، صیانت کرده بودند.

مسئله اینجاست که به کدام منطق، زندگی حیوانی اتوکشیده غربی، فرهنگی مقدس و جهان شمول است؟ اگر بر اساس قانون توحش داشتن ابزارهای پیچیده و دانش‌های تجربی باعث استعمار منابع ملت‌ها می شود، چه ارتباطی با شرف و فرهنگ آنان دارد؟

همزمان با دوره قرون وسطی قرن‌های متوالی ملت‌های بین النهرین دست برتر را در علم و فناوری عالم داشتند. اما در کنار این ابزار، فرهنگی حاکم بود که عقیده ای به استعمار بشر نداشت. روزگار سیاه بشریت از آنجا آغاز شد که چرخ گیتی چرخید و به هزار دلیل قدرت فناوری در اختیار بخش دیگری از جهان قرار گرفت. اینبار اما فرهنگی در کنار این ابزار بود که استعمار را حق طبیعی خود می‌دانست و حتی این زیاده‌طلبی و فزون‌خواهی را فراتر از منابع طبیعی تصور می‌کرد. غرب می‌پنداشت و می پندارد که ابزار برتر او حق حاکمیت بر جهان و فرهنگ‌های بشری را نیز به او داده است. اساس دنیای مدرن بر پایه یک نژادپرستی بی‌شرمانه بنا شده است که جان مردمان غربی را برتر از جان دیگر اعضای بشریت بر می‌شمارد؛ اگر یک نفر انسان استعمارگر غربی در هر کجای عالم کشته شود دلیل قانع کننده‌ای است که به غرب و شرق عالم لشکرکشی کنند و تمام عالم را ماتم فرا گیرد اما اگر میلیون ها نفر زن و کودک در آتش دنیت سربازان غربی به بدترین شکل بر خاک بیفتند، خم به ابروی آقای حقوق بشر نخواهد آمد. دعوای مبارزان بین النهرین با دنیای مدرن بر سر همین نگاه بی‌منطق از بالا به پایین رخ داده است. مردمان بین النهرین، مردمان شریفی هستند حتی اگر ابزار پیچیده تری نداشته باشند. نداشتن ابزار پیچیده آنان را به بردگی دنیای غرب در نمی آورد. آنان حاضر نیستند فرزندانشان را آن طور که فرهنگ غربی در سند 2030 دیکته می‌کند پرورش دهند.

مسئله شرافت اصلی ترین مسئله ما در روزگار کنونی است. تمامی دعواهای فرهنگی و به تبع آن دعواهای سیاسی ما بر سر مسئله شرافت است. برخی افراد در برابر تهاجم فرهنگ غربی، شرافت خود را از یاد بردند و آن را نادیده پنداشتند. عده‌ای دیگر نتوانستند چشم بر میراث گرانقدر فرهنگی خود ببندند و شرافت تاریخی خود را به فراموشی بسپارند. سازه‌های فراوان، آثار هنری و فرهنگی گوناگون گذشته، میراث مردم بین النهر است. میراثی که برکت قدوم انبیاء در این خطه از جهان به ارث رسیده است بدون آنکه حقی بیش از حقوق الهی برای خود در نظر گرفته باشد یا عالم را ملک عده‌ای بشر مستکبر بداند.

شرافت مردم بین النهرین حقیقتی غیر قابل کتمان است. چه آنکه از این دست شرافت‌ها در دیگر نقاط عالم نیز یافت می شود اما مسئله این است که برخی مانند مردمان شرق دور حاضر شدند شرافت خود را فدای رسیدن به ابزار پیچیده غربی کنند و در عرصه عالم به بردگان بله قربان گوی غرب تبدیل شوند و بر جنایت‌های او در اقصی نقاط عالم چشم بپوشند، اما مردم بین‌النهرین چنین تاب و توانی نداشتند تا میراث پدران خود را در مقابل چشمانشان نادیده بگیرند. شاید همین مسئله بود که باعث شد مستکبران عالم به دستپروردگان خود در این منطقه مانند داعش و القاعده امر کنند که این میراث فرهنگی را به بهانه‌های ابلهانه نابود سازند.

آنچنان که برخی مورخین می‌پندارند، آتشی که در منطقه غرب آسیا همواره توسط غرب مدرن در آن دمیده می‌شود، به دلیل دستیابی به منابع گوناگون این منطقه نیست. دعوای اصلی بر سر فرهنگی است که حاضر نیست شرافت خود را زیر قدوم بوالهوسی‌های فرهنگ مدرنیته ذبح کند و حاکمیت بی منطق شیطانی او را بپذیرد. فرهنگ بین‌النهرین فرهنگی است که سال‌ها صالحان این عالم در ارتباط با باطن حقیقی جهان آن را پرورانده‌اند و با حقیقتی به نام اسلام ریشه آن را در خاک این منطقه محکم نموده‌اند. دعوای ما با دولت‌های مستکبر غربی، دعوای شرف است. این شرف ماست که از سوی صهیونیست‌های عالم قابل تحمل نیست و ما را به خاطر آن مورد خباثت قرار می‌دهند.

تبار خمینی کبیر مانند سلیمانی‌ها و فخری‌زاده‌ها عناصری هستند که به رسالتی الهی پای شرف مردمان بین‌النهرین ایستاده اند و این اراده مؤمنانه آنچنان خار چشم دشمنان است که بر خلاف تدبیر غرب‌زده خودشان نیز، نمی توانند آن را تحمل کنند.

مسئله شرف؛ مسئله حقیقی سده‌های گذشته و آینده ماست. یاران انقلاب اسلامی باید مسئله شرف را در عرصه این منطقه بازگو کنند و از این ابزار قوی در جهت مبارزه با غرب‌زدگان حقیر داخلی بهر ببرند. ما اگر شرف خود را حفظ کنیم خواهیم توانست فناوری و تمدن خود را بازیابیم و به دنبال آن آسایش خود را تضمینن نماییم اما اگر شرفمان را به دست دول غربی سپردیم دیگر هویتی نخواهیم داشت که بر پایه آن پیش برویم و بیاساییم. مسئله شرف کلید اصلی پیروزی ما در مباحثه با غرب زدگانی است که خود را پشت تهدید و تطمیع غرب پنهان می‌کنند. باید به پشتوانه شرف باستانی و الهی خود پرده ترس و طمع را از چشم امت بین‌النهرین زدود و مکر غرب زدگان را تدبیر کرد. بی‌شک آنچنان که آسمانیان وعده داده اند، شیطان و شیطانیان محکوم به زوال و دوزخند. ما به شادی این وعده صادق سربلند و مقاوم خواهیم بود، انشاءالله.

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۷
زندانی زندانی

سخنی هست در میان مردم مبنی بر اینکه  می گویند دفاع بد از یک حقیقت مخرب تر از حمله جانانه به آن است. نسبت ما با نظریه ولایت فقیه گاهی تبدیل به همین مثل می شود. البته بعضی از سر نادانی اینکار را می کنند و شاید بعضی هم غرضی داشته باشند. اما هر چه هست حقیقت این است که در بسیاری از موارد ما با دفاع نابخردانه ی خود پنچه بر صورت ولایت فقیه می کشیم.

به هر میزان که بی اهمیت و بی پایه جلوه دادن ولایت فقیه می تواند تضعیف ولایت فقیه و گناهی بزرگ در تاریخ شیعه به حساب بیاید، اغراق کردن در مورد این اصل اساسی به تضعیف آن منجر خواهد شد. وقتی که شما ولایت فقیه را بیش از آنچه که هست توصیف کنید، به همین میزان مسئولیت هایی را بر عهده آن قرار داده اید که به صورت بنیادین از توان و بضاعت آن خارج خواهد بود. توصیف های اغراق گونه و غیر واقعی باعث ایجاد مطالبات نابحق در میان مردم خواهد شد و این خود آغازی خواهد بود بر بی اعتبار کردن ولایت فقیه در میان عموم جامعه مسلمین.

حق این است که ولایت فقیه را آنچنان که هست بشناسیم، الزاماتش را بپذیریم، بضاعتش را در نظر بگیریم و آن را همانطور که هست به مردم بشناسانیم و به همین میزان نیز از آن انتظار و توقع داشته باشیم.

ریشه اصلی ولایت فقیه از آنجایی شروع می شود که در احادیث از معصومین سوال می شود که در ممالکی که شیعیان دسترسی به شما ندارند چگونه امور خود را بر طرف نمایند، معصوم علیه السلام می فرماید که رجوع کنید به کسانی که احادیث ما را روایت می کنند و برای ایشان صفاتی را بر می شمارند. همچنان که در زمان غیب کبری نیز حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه مردم را به تبعیت از "روات احادیث" تکلیف نموده اند.

تا اینجای ماجرا میان بسیاری از علما و مراجع و صاحب نظران تفاوتی نیست. اما اختلاف از آنجا شکل گرفت که تا قرن ها برخی از بزرگان، دین و دینداری را حداقل در دوران غیبت به صورت فردی و انفرادی تفسیر می کردند. یعنی نظرشان این بود که یک نفر مسلمان شیعه تا وقتی که امورات اجتماعی و حکومت و سیاست به حوزه تکالیف فردی اش ورود پیدا نکرده تکلیفی برای ورود به عرصه اجتماع و حکومت و سیاست ندارد.

اما اگر اسلام و تشیع و دین این طور تعریف بشود که ما خلق شده ایم تا با هم و به صورت اجتماعی و دسته جمعی بر آستان توحید سرگذاریم دیگر نمی شود هر کسی زندگی خودش را بکند و کاری به کار سیاست و حکومت و اجتماع نداشته باشد. از این جاست که رجوع به روات احادیث دیگر تنها در امور فردی مانند اختلافات و ارث و ... جاری نمی شود بلکه به همه امور اجتماعی و سیاسی و حکومتی مسلمین و شیعیان امتداد پیدا می کند. در واقع کاری که خمینی کبیر کرد خلق یا ابداع نظریه ولایت فقیه نبود بلکه آن بزرگ مرد مبنای دین داری را از دین داری فردی به دین داری اجتماعی تغییر داد. وقتی که دین داری از فردی به اجتماعی تغییر کند مقیاس رجوع به "روات احادیثنا" نیز تغییر خواهد کرد. این جاست که معنای ولایت مطلقه فقیه جاری می شود. این عبارت مطلقه در برابر آن تفکری است که ولایت فقیه را محدود به برخی امور مرتبط با فرد می دانستند. ولایت مطلقه یعنی تمامی حوزه هایی که در دین داری اجتماعی فرد به آن نیازمند است.

اصل دوم که در شکل گیری ولایت مطلقه فقیه به صورت کنونی دخیل بود اصل حفظ اتحاد امت اسلامی است. خمینی کبیر به درستی دریافته بود که تلاش دولت های استکباری و استعماری در ایجاد تفرقه و گروه گروه کردن مسلمین است تا بدین وسیله بتواند از قدرت جمعیت واحد آنان بکاهد و آنان را شکست دهد. اتحاد و وحدت لازمه حیات جامعه اسلامی است. وحدت  همان اصلی است که امیرمومنان علی علیه السلام به خاطر حفظ آن دست از حکومت بعد از رحلت رسول الله صلی الله علیه و آله کشید. حالا ما با این تکلیف مواجهیم که باید برای برطرف کردن نیازهایمان به راویان احادیث یا به تعبیر امروزی به مجتهدین در دین مراجعه کنیم. اما اگر هر کسی بخواهد مجتهدی را بیابد و به نظر او رجوع کند، جامعه دچار انشقاق خواهد شد و اصل وحدت و اتحاد بی معنا خواهد بود و لذا حیات جامعه اسلامی به خطر می افتد. از این رو حضرت امام با ابتکار خود به این نظر رسید که مردم بر اساس انتخاب خود عده ای خبره را انتخاب کنند تا آن خبرگان که خود از مجتهدین هستند تشخیص دهند که چه کسی در میان امت دارای ویژگی های "فرجعو الی روات احادیثنا" هست. از این جهت که خبرگان امین و کاربلدند خیانتی صورت نمی گیرد و از این جهت که به انتخاب مردم هستند ظلمی واقع نمی شود و از سوی دیگر وحدت جامعه نیز حفظ خواهد شد و همگی به یک ولی فقیه اقتدا خواهند کرد.

این ولی فقیه ویژگی هایی دارد، اول آنکه صاحب لوایی است که رشته آن به رشته خلافت حقیقی اسلامی و ولایت رسول الله می رسد. یعنی همانطور که مردم از رسول الله و اوصیاء او در امور اجتماع و حکومت باید اطاعت می کردند از ولی فقیه نیز باید اطاعت کنند. اما ولی فقیه معصوم نیست. پس نباید انتظار عصمت از او داشت. از سوی دیگر او فردی امین و متقی و دارای قوه اجتهاد است. از این رو او خیانت نخواهد کرد اما اشتباه -آن هم نه اشتباهات سطحی بلکه برخی اشتباهات که تنها با گذر زمان درست یا غلط بودن آن ها مشخص خواهد شد- ممکن است از او سر بزند. در واقع ولی فقیه چون در زمان خود بر اساس علم و تقوا تصمیم می گیرد در برابر خدای متعال مأجور است و همه جامعه نیز مکلفند به فرمان او گردن نهند اما ممکن است با گذر زمان و تغییر برخی شرایط و آشکار شدن برخی گوشه های پنهان و بروز برخی نتایج در طول زمان برخی تصمیمات نادرست بروز نمایند.

ولایت فقیه از آن رو که به فرمان معصومین پایه گذاری شده است، دارای تقدس است. و این تقدس از فرمان معصوم سرچشمه می گیرد. از سوی دیگر ولایت فقیه نمی تواند حکومت جهانی مهدی موعود را به وجود بیاورد. به عبارت صریح تر ولایت فقیه بضاعت امام معصوم را ندارد و نباید آن را با امامت امام معصوم و خلافت او اشتباه گرفت. اما تکلیف جامعه اسلامی و رهبر این جامعه در دوران غیبت آن است که هر چه می توانند خود را به شاخصه های آن حکومت موعود نزدیک سازند.

اگر ما ولایت فقیه را به جای امامت معصوم نمایاندیم، تکلیفی را بر عهده ولایت فقیه گذارده ایم که از طاقت او خارج است و با این بار سنگین نابحق به ولایت فقیه ظلم کرده ایم. چه آنکه اگر جایگاه ولایت فقیه و امامت امام معصوم به درستی برای مردم تصویر نشود مردم توقعات نابجا از ولایت فقیه خواهند داشت، توقعاتی که از طاقت ولی فقیه خارج خواهد بود.

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۵
زندانی زندانی

شهادت مفهوم مقدسی است که در قاموس موحدان داستان آشنایی دارد. شهادت مقامی است بلند که طمع صالحان را در دست یافتن به خود بر می انگیزد. اما شهادت چگونه به دست خواهد آمد؟ آیا عبادات شخصی و اخلاص فردی برای دست یافتن به مقام شهادت کفایت می کند؟ برای پاسخ به این سوال باید عمل شهدا را ملاحظه نمود. شهادت در کنج خانه و در عبادات فردی رخ نخواهد داد. آنکه در پستوی خانه خود در حال ذکر گفتن است و کاری با ستمگران عالم ندارد، بهره ای از شهادت نخواهد برد. مگر اینکه به عمل اجتماعی دیگری خداوند او را در مقام شهدا بپذیرد.

شهادت یک عمل اجتماعی توحیدی است. تفاوتی که شهدا با دیگر هم عصرانشان دارند این است که اولا صحنه ی مبارزه را می شناسند و در کارزار حق و باطل، قوه و بصیرت تشخیص سره از ناسره را دارند. اما این تشخیص برای دست یافتن به توفیق شهادت کافی نیست. چه آنکه بسیاری دیگر نیز چنین تشخیصی را می توانند بدهند. نقل است که در لشکر ابن زیاد در روز عاشورا پیرمردانی بودند که برای پیروزی حسین علیه السلام دعا می خوانند. آنان به درستی می دانستند که حسین علیه السلام بر سبیل حق قرار دارد و یزید عین بالطل است. اما این تشخیص به آنان در یافتن راه سعادت یاری نرساند.

 شهدا اما کسانی هستند که علاوه بر قوه تشخیص حق از باطل و شناختن صنحه کارزار و البته به موقع شناختن صحنه کارزار، شهامت و غیرت اقدام نیز در درون آنان شعله می کشد. این دوبال یعنی تشخیص حق از باطل در زمان درست در کارزار مبارزه و بعد شهامت اقدام کردن همان همای سعادتی است که شهدا را از دیگر هم عصرانیشان جدا می سازد.

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۱
زندانی زندانی

سکولاریسم بیشتر به معنای جدایی دین از سیاست معنا می شود. اما یک معنای فراتر از سکولاریسم نیز قابل تصور است و آن جدایی امر زندگی از سیاست است. برخی می پندارند که می توان بدون در نظر گرفتن یک موضع سیاسی به زندگی آسوده دست یافت. لکن حقیقتی که در این میان مغفول مانده این است که اصولا هیچ امر سکولاری در جهان و در عالم وجود ندارد، چه آنکه کسی قائل به جدایی دین از سیاست باشد.

در دنیایی که با خیر و شر آمیخته است و در آن ارده ها در جریانند نمی توان در قبال هیچ موضوعی بی موضع ماند. ضرورت موضع گیری یک اصل اجتناب ناپذیر است. چه آنکه انفعال یا همان سکولاریسم در برابر هر پدیده ای خود یک گونه از موضع گیری است.

در امر دین نیز شرط بر موضع گیری صحیح است. آن کسی دیندار و مومن تلقی خواهد شد که موضع گیری او در راستای اراده الهی باشد. اراده الهی اما از ابتدا بر شکل گیری حکومت الهی به دست منجی موعود بوده است. منجی موعودی که وجه مشترک تمامی ادیان ابراهیمی است. چنانکه خداوند متعال در قرآن مجید می فرماید: «وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ» (قصص/5). سوال دیگر که این معنا را روشن می سازد این است که مگر در آن حکومت الهی چه چیز محقق خواهد شد که وعده آن در تمامی ادیان داده شده و اراده ی الهی به آن تحقق یافته است؟ پر واضح است که حکومت منجی آخر الزمان به صورت کلی و در کنار تمامی اوصاف به این حقیقت جامع منتهی خواهد شد که انسان ها به صورت جمعی سر بر آستان توحید فرو خواهند آورد و در قالب یک اجتماع سازمان یافته به عبادت خداوند به معنای زندگی الهی و تحت قوانین او اقدام خواهند نمود که از پس آن عدالت و بسیاری دیگر از آرمان های همیشه جاوید بشریت حاصل خواهد شد.

از این رو نه تنها دین نمی تواند از سیاست جدا باشد بلکه زندگانی نیز آمیخته با سیاست است. چرا که موضع گیری یک اصل اجتناب ناپذیر در حیات بشری است. در این میان اما درستی موضع گیری را باید در نسبت آن با اراده الهی در تحقق حکومت اسلامی و تحقق جامعه دینی جستجو نمود. دین یک امر سیاسی و اجتماعی است و تلقی بسیاری در فهم فردی دین و جداسازی آن از امر سیاست و اجتماع تلقی غلط و تفسیر ناصحیح از رفتار اولیای دینی است. این انحراف اما از آنجا شکل گرفت که برخی مبارزه فرهنگی اولیای دین در جهت بیدار کردن مردم و احیای قلوب آنان را به بی اعتنایی به سیاست تفسیر نمودند. چه آنکه هدف از این مبارزه فرهنگی دستیابی به مردم آگاهی بود که بتوانند از سر آگاهی و اراده حول محور امام خود جمع شده و به صورت یک جامعه موحد و یکپارچه به دستیابی جامعه دینی و حکومت الهی اقدام نمایند. و نکته اینجاست که این جامعه و این حکومت جز با مبارزه فرهنگی و آگاه سازی مردم و اراده جمعی آگاهانه آنان تحقق نخواهد یافت، چه آنکه اراده خداوند از ابتدا بر این امر تعلق یافته است. که اگر بنا بود به هر وسیله ای و از هر طریقی حکومت دینی محقق شود، خداوند ارسال انبیاء و اوصیاء را یکی پس از دیگری اراده نمی نمود.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۵
زندانی زندانی

هر دیدگاهی که بخواهد در باب سعادت نوع بشر سخن بگوید باید بتواند ایده ای کامل برای مدیریت جامعه از بعد اجتماعی ارائه کند. به بیان دیگر هر دیدگاهی که بخواهد در باب زندگی درست انسانی سخن بگوید باید به این سوال پاسخ دهد که چگونه از چالش ها و آسیب های زندگی اجتماعی بشر عبور خواهد کرد. به هر طریق انسان مخلوقی است که نیاز به زندگی اجتماعی دارد و زندگی اجتماعی برای او اجتناب ناپذیر است. و در مسیر زندگی اجتماعی بشر به هر جهت چالش هایی پدید خواهد آمد که نیاز به مدیریت بر اساس اندیشه ای صحیح دارد.

دین به صورت کلی و اسلام به طور اخص در اندیشه هدایت اجتماعی بشر است. پیامبران همواره در پی هدایت اقوام بوده اند و در رسالت خود به هدایت عده ای از مردمان پسنده نکرده اند. پیامبران در این مسیر مشقت های زیادی را به جان خریده اند و با حکومت های طاغوتی مبارزه کرده اند. تاریخ انبیاء خود بهترین شاهد بر تلاش آنان برای هدایت اجتماعی بشر است.

در مکتب اسلام این خانواده است که اصلی ترین هسته اجتماع را تشکیل می دهد و رسمیت می یابد. احکام فراوان موجود در اسلام برای تکریم والدین، فرزندان و همسران و تاکید بی بدیل این تعالیم بر صله رحم از شواهدی است که می توان بر این ادعا اقامه نمود. اسلام خانواده را هسته ای نیرومند می داند که بواسطه خلقت فرد در درون آن و به وجود آمدن عواطفی عمیق به واسطه لطف الهی،  می تواند در برابر بسیاری از آسیب های اجتماعی مقاومت نماید. از نگاه اسلام پناهگاه فرد در سختی های زندگی خانواده است. تاکیدات فروانی در تعالیم اسلام بر تشکیل خانواده و فرزند آوری وجود دارد که نشانه از اهمیت این هسته نیرومند در حیات بشری است. بسیاری دیگر از احکام اسلامی نیز نمایان کننده همین اهمیت است. به عنوان مثال احکام حجاب و پوشش و به طور کلی تاکیدات اسلام بر حفظ عفت و حیا در جامعه نوعی تلاش برای صیانت از خانواده است چرا که یکی از اولین نتایج بی بند و باری در جامعه فرو ریختن بیناد خانواده است. اسلام عمیقا به دنبال پیشگیری از عواملی است که پیوند مقدس ازدواج را مورد هجمه قرار می دهند. وقتی فرد بتواند بدون تشکیل خانواده نیاز های جسمی و روحی خود را در جامعه و بدور از ضوابط و مسئولیت های خانواده برآورده سازد، دیگر به فکر تشکیل خانواده نخواهد افتاد. از سوی دیگر ترویج فساد و بی بندباری در جامعه خانواده های شکل گرفته را نیز مورد تهدید قرار می دهد.

بر همین اساس اسلام برای تقویت بنیاد خانواده به تقسیم وظایف افراد پرداخته است. از بانوان می خواهد که بر اساس طبع درونی و احساسات عمیق و عواطف غریزیشان تربیت فرزندان و مهیا کردن فضای روانی خانواده را بر عهده گیرند و از مردان می طلبد که در بر اساس توان و روحیه مردانه خود به طلب روزی و محافظت از خانواده همت گمارند. مرد را به دلیل روحیات منطقی تر و به دور از احساسات مدیر خانواده می داند و زن را به دلیل عواطف عمیق زمین مهربانی می داند که بذر انسانی باید در آن تربیت بیابد.

اسلام در صدقه خانواده را مقدم بر دیگران می شمرد، صله رحم را واجب می دارد، ازدواج را مقدس می شمارد و طلاق را مکروه می داند، گذشت در خانواده را از بزرگترین اعمال بر می شمرد و کار برای کسب روزی حلال برای خانواده را در ردیف مجاهدت در راه خداوند معرفی می کند. ارزش خانواده در اسلام تا آنجاست که با ایمان ترین افراد خوش اخلاق ترین فرد با خانواده خود عنوان می شود. همه این امتیازات و همه این نگاه برای آن است که اسلام جامعه را با خانواده اداره می کند. اگر خانواده در جامعه اصلاح شود جامعه نیز اصلاح خواهد شد. اگر فرد در خانواده بیاموزد که رفتاری صحیح در مواجه با دیگر اعضا از خود بروز دهد در جامعه نیز رفتاری شایسته خواهد داشت. این همه اعتماد به خانوده از آنجاست که خداوند نسبت به همسران و فرزندان محبتی را قرار داده است که ضامن عدم خیانت افراد نسبت به یکدیگر است. اگر فرد در جامعه بخواهد به کسی اعتماد کند بهتر آن است که به پدر و مادر خود اعتماد کند چرا که خداوند محبتی را در دل آنان قرار داده است که بواسطه آن محبت به فرزند خود خیانت نخواهند کرد. این محبت در رابطه با دیگر اعضای خانواده نیز وجود دارد و ضمانتی است بر عدم خیانت افراد به یکدیگر. از این رو اسلام بهترین محل برای تربیت فرد و  کنترل مشکلات او در جامعه را خانواده می داند. و همواره در تلاش است تا از این اصل مهم در جامعه صیانت کند.

نگاه اسلام در رابطه با بسیاری از احکام که امروزه در جامعه ما محل سوال و تهاجم دشمنان است با فهم جایگاه خانواده و تقسیم وظایف افراد در آن قابل فهم خواهد بود. مسئله حجاب، دیه، ارث و چند همسری و تفاوت هایی که اسلام در این احکام میان زنان و مردان قائل شده است با دقت به جایگاه خانواده در اسلام و مسئولیتی که برای افراد در آن وجود دارد، قابل درک خواهد بود. خداوند انسان را از در دو جنس گوناگون خلق نمود چرا که برای تکامل اجتماعی بشر به این تفاوت در خلقت نیاز بود. پس از آن بر اساس عدالت خود با نگاه به خلقت هر یک از این دو جنس مسئولیت هایی را برای آنان در نظر گرفت. و مسیر رشد آنان را با انجام آن مسئولیت ها هموار نمود، از زنان خواست که با صفات زنانه خود به کمال برسند و از مردان طلب نمود که بر اساس توان درونی شان راه هدایت را بپیمایند.. سپس احکام دیگر را نیز بر پایه همین مسئولیت ها بنا ساخت تا انسان ها به وسیله یکدیگر کامل شوند و به صورت جمعی به سعادت دستیابند. هیچگاه میان بندگان خود تبعضی قائل نشد و هیچگاه از افراد چیز فراتر از توان آنان طلب نکرد. برای هر دو جنس امکان رسیدن به کمالات را قرار داد اما مسیر رسیدن به این کمالات را بر اساس صفات درونی آنان در هنگام خلقت در نظر گرفت. این لطف خداوند است که از انسان ها بر اساس طبعشان طلب می کند و به جاست که انسان نیز سپاسگذار این عنایت باشد.


۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۰۲
زندانی زندانی

انقلاب اسلامی به صورت مشخص بر سه اصل اساسی بنا گذاشته شده است که اگر از هر یک از این سه اصل عدول نماید، حقیقتش دچار خدشه می گردد.

اصل اول اسلام با قرائت تمدنی است. این قرائت از اسلام در برابر اسلام فردی قرار می گیرد. اسلام فردی، اسلامی است که می پندارد موضوع اصلی احکام و شرایع اسلامی "فرد" است و اگر هم به مسائل اجتماعی می پردازد از دریچه فهم فردی و الزامات انجام تکالیف فردی به عرصه اجتماع ورود می کند. در این نگاه هر فرد مسلمان مکلف است که به امور فردی خود عمل نماید. این امور فردی گاهی با امور اجتماعی نیز تزاحم پیدا می کند که فرد مسلمان از جهت انجام تکلیف فردی خود لازم است که در امور اجتماعی نیز حضور پیدا کند. مثلا فرد مکلف است که نماز بخواند تا به رستگاری برسد. اما اگر می خواهد نمازش بهتر و کامل تر باشد باید در نماز جماعت شرکت کند. اگر می خواهد رستگار شود باید امر به معروف و نهی از منکر بنماید. اگر می خواهد رستگار شود باید به حج برود و اگر می خواهد رستگار شود باید خمس و زکات بپردازد. یعنی در همه امور اجتماعی در جهت کسب رستگاری فردی حضور پیدا می کند. اما در مقابل نگاه تمدنی به اسلام، اصولا تعریف متفاوتی از دین را به شما ارائه می دهد. اسلام تمدنی به شما می آموزد که اساس بعثت انبیاء تربیت جامعه بشری و نه افراد بشر بوده است. در واقع داستان دین اینگونه عنوان می شود که خداوند انسان را خلق نمود و از او خواست تا به صورت اجتماعی به توحید و حکومت توحیدی اراده کند. از این رو پیامبران را مبعوث کرد و ماموریت آنان را نه نجات افراد که نجات اقوام نامید. در قرآن کریم نیز خداوند انبیاء را با قوم آنان نام می برد و تصریح دارد که برای هر قومی پیامبری را مبعوث نموده است. پیامبران هیچگاه به ایمان آوردن عده ای از جامعه کفایت نمی کرده اند و همواره در پی هدایت قوم بوده اند. لذا هدف انبیاء و دستگاه الهی از ابتدای خلقت آدم علیه السلام هدایت اجتماعی انسان ها بوده است. این بدان معنی است که خداوند اراده کرده است انسان ها بر اساس یک انتخاب اجتماعی به حاکمیت توحید سر گذارند. این معنی مردم سالاری در ساختار دین و اسلام است؛ «حرکت مردمی بر اساس آگاهی و انتخاب به سوی تحقق حاکمیت توحیدی». در این نگاه فرد مکلف است در راستای ایفای وظایف اجتماعی خود به انجام امور فردی نیز همت گمارد. از این رو و بر اساس اراده الهی برنامه ویژه تمامی صالحان در طول تاریخ، تلاش برای تحقق حکومت مهدی موعود بوده است. چرا که خداوند همواره به صالحان وعده داده است که این هدف به طور قطع به دست مهدی موعود محقق می گردد. لذا تمامی تلاش های صالحان پیش از ظهور مهدی موعود همه قسمت های پازلی هستند که در جهت تحقق ظهور آن بزرگوار انجام می گرفته اند. مانند ماموریت های خردی که در جهت تحقق یک هدف کلان انجام می گیرد. در یادداشتی با نام اصول مبارزه صالحان توضیحاتی در  رابطه با اصل اول یعنی اسلام تمدنی ارائه شده است. متاسفانه یکی از چالش های مراکز علمی اسلامی و به خصوص شیعی غفلت از معنای اسلام تمدنی و پرداختن به اسلام فردی است.

اصل دوم ظلم ستیزی است. انقلاب اسلامی اصالتاً یک حرکت ظلم ستیزانه است و تا زمانی که ظلم از هر نوع باقی باشد انقلاب اسلامی نیز تداوم خواهد داشت و به ماموریت خود عمل خواهد کرد. برخی بر این باورند که انقلاب اسلامی پس از تشکیل جمهوری اسلامی ایران به پایان رسیده است اما باید دانست جمهوری اسلامی ایران محصول ظلم ستیزی انقلاب اسلامی در چارچوب جغرافیای ایران است و نباید آن را جایگزین انقلاب اسلامی پنداشت. جمهوری اسلامی ایران در امتداد انقلاب اسلامی شکل گرفت و ماموریت حمایت و تجهیز انقلاب را بر عهده دارد. جمهوری اسلامی علاوه بر این وظیفه، به صورت ذاتی وظیفه اداره جغرافیای ایران را نیز عهدار است. لکن نباید به واسطه تحقق اداره جغرافیای ایران از وظیفه اولیه خود غفلت بورزد. جمهوری اسلامی ایران حاصل همت مجاهدان و خون شهدای انقلاب اسلامی است و به بیان دیگر انقلاب اسلامی حق آزادگی بر گردن جمهوری اسلامی ایران دارد. جمهوری اسلامی ایران و جغرافیای سیاسی و اجتماعی ایران استقلال و آزادی خود را مدیون و بدهکار انقلاب اسلامی است. در واقع این انقلاب اسلامی بود که با دستان خالی از امکانات دنیوی و دستانی پر از اراده های الهی  جغرافیای سیاسی اجتماعی ایران را از چنگال استکبار و ظلم رهانید و عقلا و اخلاقا جمهوری اسلامی ایران وظیفه دارد تا انقلاب اسلامی را در ادامه مسیر ظلم ستیزی خود یاری رساند. این ظلم ستیزی هیچ گونه چهارچوبی نمی پذیرد. در واقع حتی اگر یک ملحد بر ملحدی دیگر ظلم بورزد انقلاب اسلامی وظیفه خود می داند که به یاری مستضعف بپردازد. نمونه هایی از این دست در تاریخ انقلاب اسلامی موجود است.

اصل سوم مردمی بودن است. انقلاب اسلامی یک حرکت اساسا مردمی است و بواسطه خواست و اراده ی مردم شکل گرفته است. در واقع انقلاب اسلامی حاصل بیداری و اراده عده ای از مردم ایران است که به رهبری خمینی کبیر بر علیه ظلم و استکبار و کفر به پا خواستند. اقدام مومنانه مردم تحت رهبری خمینی کبیر بر محور اندیشه دینی "اسلام تمدنی" باعث شکل گیری و بروز انقلاب اسلامی شد. انقلاب با تکیه بر همین سرمایه گرانبها در چالش های گوناگون ایستادگی نمود و سربلند بیرون آمد. اراده مومنانه مجاهدان انقلاب اسلامی که با از خود گذشتگی همراه بود، آنچنان اثری داشت که جهان و جهانخواران را به حیرت آورد و آنان برای مقابله با آن چاره ای جز توصل به یک کنش فرهنگی متقابل نداشتند. از این رو با هدف از میان بردن این اراده مومنانه و یا حداقل با امید محدود کردن آن در نسل های بعدی ایران، تلاش کردند تا بواسطه تهاجم و ناتوی فرهنگی این انگیزه و اراده مومنانه را مورد خدشه قرار دهند. در واقع دشمنان به خوبی تشخیص دادند که موتور محرک انقلاب اسلامی انگیزه و اراده مومنانه مردمی است که با توسل به اسلام تمدنی و ماحصل آن یعنی ولایت مطلقه فقیه بر سر ستیز با ظلم و استکبار پیمان بسته اند.

 این سه یعنی اراده مومنانه مردم انقلابی و رهبری اندیشه اسلام تمدنی و هدف گذاری ظلم ستیزی در مقیاس جهانی -که همان معنای استکبار را تبیین می کند- باعث شکلگیری پدیده ای به نام انقلاب اسلامی شد. هر یک از این سه اصل اگر از انقلاب اسلامی کاسته شود، انقلاب اسلامی دیگر آن معنا و اثر شناخته شده را نخواهد  داشت. این سه در کنار هم کیمیای اثر بخشی هستند که هرگز به واسطه قدرت های مادی محو و مذمحل نمی گردد.

 


۰ نظر ۱۲ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۷
زندانی زندانی

چند سال پیش واعظ محترمی بر منبر رسول خدا نشسته بود و در لابلای وعظ خاطره ای از یک عارف خیاط نقل کرد. او گفت یک عارف خیاط در حال عبور بود که امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را دید. بدون آنکه سخنی بگوید با انگشت به سینه اش اشاره کرد و سپس به آسمان بدین معنی که دلم برای خدا تنگ شده است و از کنار امام زمان عبور کرد. در واقع می خواست بگوید گاهی انسان باید با خود خدا مناجات کند و عرفا چنین بوده اند که از کنار امام زمان عبور می کردند تا به یاد خدا باشند.

چند سال پیش تر نیز یکی از عرفای به نام اصفهان در جلسه ای بیان نمود که یکی از مراحل نهایی عرفان عبور از حقیقت محمدیه است. بعد به کنایه گفت که اگر این سخن را بشنوند مرا تکفیر می کنند ولی توضیح داد که در مقاماتی از عرفان باید از حقیقت رسول اکرم نیز عبور کرد.

این دو مثال می تواند به ما کمک کند تا از وضعیت فکری حاکم بر جامعه ی متدین خود آگاه شویم. سال هاست که در کشور ما و در میان متدینین این تلقی وجود دارد که اوج دین داری در طی طریق عرفان و دست یابی به مقامات عرفانی نهفته شده است. جدای از صحت یا عدم صحت این مدعا، باید گفت که این اندیشه در سطوحی از جامعه با عوام زدگی در هم آمیخته و موجب شکل گیری عرفان زدگی مزمنی شده است که قطعا از مسیر معرفت اسلامی به دور است و ناشی از تقلید کور کورانه و خواهش های نفسانی است.

اما دو مثال بالا به ما کمک می کند تا دریابیم که این تلقی در باب اوج دین داری تا چه حد می تواند درست و صحیح باشد. ابتدا بگذارید منظورمان از دین داری را بجوییم. منظور از دین در اینجا به صورت مشخص  اسلام و آن هم اسلام شیعه دوازده امامی است. اسلام دینی است که رسول اکرم آن را برای مسلمانان شرح نمود. دو منبع اصلی برای پی بردن به اسلام شیعی وجود دارد. یکی قرآن و دیگری احادیث منقول از طریق پیامبر و جانشینان او. اگر عقل را هم از منابع دینی بدانیم، مورد وثوق بودن عقل نیز از طریق همین منابع به دست خواهد آمد. همچنین در جامعه شیعه و با استفاده از روایت بدست می آید که قرآن نیز باید بر اساس تفسیر ائمه شیعه مورد استفاده قرار گیرد. در واقع اگر بنا بود هر کس هر چه را از قرآن در می یابد بدان عمل کند دیگر نیازی به امامت امامان شیعه نبود. از آنجا که مخاطبان این نوشتار شیعیان دوازده امامی قرار داده شده اند، بحث در این مسئله از حوزه این نوشتار خارج است. حالا باید دید که طریق سعادت در قرآن و روایات برای شیعیان چه چیزی قرار داده شده است. به طور مثال اگر شما به زیارت نامه جامعه کبیره و یا کتاب مورد قبول عامه علمای شیعه مانند اصول کافی مراجعه کنید در میابید که بر اساس این اسناد تنها طریق سعادت برای شیعیان پیروی از مکتب امامان شیعه دانسته شده است. در میان کتب حدیث در بسیاری از موارد تمثیل های موجود در قرآن که موجب هدایت انسان می شود به امام علی علیه السلام یا امامان شیعه تفسیر شده است. جایگاهی که در زیارت جامعه کبیره برای امام در مکتب شیعه قرار داده شده است یک جایگاه تشریفاتی نیست که شما بتوانید از آن عبور کنید و به خدا برسید. بلکه در شیعه تنها طریق رسیدن به خدا خشوع و سر نهادن به آستان امام معصوم است. این همان انتخابی است که باید از سر عقل ، عبودیت و به دور از حسد انجام گیرد. این که ما بپذیریم رسیدن به خدا از طریق قبول ولایت علی و امامان بعد از او علیهم السلام  میسر است. اصل و اساس اندیشه شیعه پذیرفتن این تفکر است. و الا برخی دیگر از اقوام اسلامی نیز خاندان پیامبر را عزیز و بزرگ و دانشمند و محترم می شمارند. لکن شیعه یعنی اینکه اهل بیت را تنها طریق رسیدن به خدا بدانیم. و اطاعت آنان را اطاعت خدا بپنداریم و بدانیم اگر می خواهیم خدا را عبادت کنیم و رضای او را به دست بیاوریم باید اطاعت امام معصوم را کرده باشیم و رضایت او را بدست آورده باشیم. حال شما این اندیشه را بگذارید کنار آن سخنی که می گوید از کنار امام زمانت عبور کن، با او سخن نگو و با دست به سینه ات اشاره کن که دلم برای خدا تنگ شده است. مگر اصحاب ثقیفه سخنی جز این داشتند که حسبنا کتاب الله؟ آنان معتقد بودند که ما برای رسیدن به اسلام نیازی به امامان پس از پیامبر نداریم. مگر می شود ما مدعی شویم که اگر کسی به اعمال و شریعت رسول اکرم و امام بعد از او عمل کند به مقامی می رسد که دیگر نیازی به امام معصوم نداشته باشد؟ چه کسی چنین ادعای کرده است؟ کجای منابع شیعه به ما چنین اجازه ای داده اند؟ چه تفکری این سخن را از دهان شیعه نقل کرده است؟ حقیقت آن است که سلسله عرفا در تاریخ بیشتر در اختیار سنی مذهبان مسلمان بوده است. از محی الدین بن عربی که او را شیخ اکبر می خوانند تا بسیاری دیگر از عرفای به نام که قائل به رسیدن آنان به مقامات بالای عرفانی اند همگی پیروان مذهب تسنن بوده اند و این رمز این اندیشه است که می شود بدون امام به خدا رسید و می شود معشوق را جز در وجود امام معصوم یافت. در دنیای شیعه اگر کسی دلش برای خدا تنگ شود روضه اباعبدالله می خواند و یاد امام زمان خود می کند و خدا بدین واسطه به او عنایت خواهد کرد. امام زمان ما همان بزرگواری است که امام صادق علیه السلام  با آن مقام امامت درباره ایشان  فرمود: «وَ لَو اَدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ ایّامَ حَیوتی» (اگر او را درک می کردم[و به او می رسیدم] تمام ایّام زندگی خود، به او خدمت می کردم.) برخی اینگونه بیان میکنند که امام صادق علیه السلام قصد داشتند تا ما را به خدمت به امام زمان فراخوانند اما بر اساس احادیث این حقیقت آشکار می شود که برخی امامان شیعه به برخی دیگر فضیلت دارند. و امام زمان ما که آخرین امام شیعه و برپا کننده عدل و داد در جهان است جایگاه بسی بلند درمیان ائمه شیعه داشته و دارند. حال شما بپندارید که اگر آن قول درست بوده است آن مرد خیاط چه رفتاری با امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف کرده است و خطیب ما در منبر خود مردم را به چه چیزی فرا خوانده است؟ آیا مرد خیاط کم دانشی که بواسطه ترک گناهی به مقام عرفانی دست یافته است از امام صادق علیه السلام برتر است؟ آیا امام صادق نمی تواند عمر خود را صرف عبادت خدا کند که چنین می فرماید؟ بلکه مطلب همین است که صرف کردن عمر در خدمت خدا در هر دوره ای تنها از طریق خدمت به امام زمان میسر می شود. این تنها امامان شیعه هستند که می توانند دست گیری کنند و نور الهی را به قلب مومنین بتابانند.

اشکال عرفان زدگی در همین جاست. این بهترین روش است تا تفاوت طریقه عرفا و شیعه دوازده امامی را بنمایانیم. عرفا تلاش می کنند تا خدا را بشناسند و شیعیان مکلفند تا امام زمان خود را بشناسند و از طریق اطاعت او عبادت خدای سبحان بنمایند. نکته دیگر این است که امامان شیعه هیچ گاه نسبت به وقایع زمان و جامعه خود بی تفاوت نبوده اند و به شیعیان نیز چنین امر کرده اند که همواره در تلاش برای اصلاح جامعه و مبارزه با حاکمان ستمگر زمان بکوشند. بهترین دلیل بر این سخن شهادت یازده امام شیعه است. برخی که می پندارند پس از قیام سید الشهدا امامان شیعه دیگر به امور حکومت اعتنایی نداشتند باید به این سوال پاسخ دهند که اگر حضور امامان شیعه و عملکرد آنان پس از سیدالشهدا ضرری برای حکومت های ستمگر زمانشان نداشته است به چه دلیل به دست آنان به شهادت رسیده اند؟ برای توضیح بیشتر این سخن میتوانید به مطلب عاشورا حرکت فعالانه و مدبرانه  مراجعه فرمایید. در آنجا توضیح داده شد که مبارزه تمامی امامان شیعه بر پایه یک مبارزه فرهنگی و سیاسی بنا شده است که حرکت حضرت اباعبدالله نیز از این شمول خارج نیست.

از این رو سخن را با نقل قولی از سید شهیدان اهل قلم به پایان می بریم آنجا که با دوکوهه سخن می گوید: «سعید را به خاطر داری که چه می خواند ؟ برای امام می خواند ، برای آن که عاشقانه زیستن را به ما آموخت ، برای آن که به ما آموخت حقیقت عرفان را که مبارزه است». و حقیقت مسئله همین است. عرفان در مرام شیعه در مبارزه برای گسترش حق و یاری رساند به برپایی حکومت مهدی موعود است. این همان کاری است که آدم علیه السلام به آن فرمان گرفت و مهمترین مأموریت تمامی انبیاء بوده است. عرفان این است که بجنگی، در جامعه حضور داشته باشی، تجارت کنی، جهاد کنی، بر مسند قضاوت بنشینی و لحظه ای از یاد خدا غافل نشوی و حقی را ناحق نگردانی. عرفانی که در گوشه خانه ای خالی از مردم به دست بیاید، عرفانی که از مبارزه اجتماعی برای پابرهنگان دوری بجوید، عرفانی که قضاوت را در میان مردم وانهد، مانند خانه عنکبوت سست و بی مایه است. اگر قرار است انسان به خود سازی بپردازد برای آن است که به حکومت عدل مهدی موعود کمک نماید. کسی که خودسازی خود را بر پایه بریدگی از مردمان بنا کرده باشد چگونه می تواند جامعه را برای ظهور آن امام حق که همه تاریخ صالحان در انتظار او بوده اند آماده سازد؟


۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۳:۲۸
زندانی زندانی

تصور اول:

هنگامی که دژخیمان طغیان کرد، مرد را گفتند که یا با مایی و یا بر مایی، مرد دست بر گریبان دژخیمان برد او را بر زمین کوبید و فریاد کشید که به خدا قسم از شما نبوده ، نیستم و نخواهم بود. تیغ برکشیدند تا او را در همان تصور اول از میان بردارند اما مرد به سوی خانه ی خداوند هجرت نمود.

تصور دوم:

مرد در خانه خدا بود، دل مهیا کرد تا با خدای خود سخن کن، دژخیم از پس پرده با آهن تاخته بر آمد مرد حرمت خانه ی دوست نگهداشت و از مجادله پرهیز نمود. کسان خویش بر گرفت به سوی شمال عالم هجرت کرد، آنجا دست هایی به یاری دراز شده بود و امید رهایی می رفت.

تصور سوم:

مرد در میانه راه فرستاده ای را به سوی دست های یاری طلب گسیل کرد، فرستاده رسید، دست ها او را در آغوش گرفتند، فرستاده نامه نوشت و ارباب خویش را به سوی شمال عالم جهان فرخواند که اینجا جهان در انتظار توست. فرستاده درست نوشته بود؛ جهان در انتظار مرد بود. جهانی خالی از دست های مردمان.

فرستاده سر بر آستان خداوند نهاد، دستی از آستین شب در آمد و فرستاده را به دامان دژخیمان فروخت. فرستاده چون ستاره ای شب افروز در آسمان شهر شمالی خاموش شد. بی آنکه لب به طراوت دنیا خوش کرده باشد.

تصور چهارم:

مرد در نزدیکی شهر شمالی غروب فرستاده را در آسمان شب تماشا کرد. قدم به راه گذاشت تا حقیقت نامه و غروب را بجوید. مرد صدایی را می شنوید که او را به شهر شمالی فرا میخواند. همان صدایی که در نامه فرستاده مستور بود. جهان در انتظار توست. جهانی خالی از دست های مردمان.

تصور پنجم:

مرد در آستانه ی شهر شمالی به دشتی پنهان قدم نهاد. دشتی پر از لاله های سرخ که در زیر یک بیابان تاریک پنهان شده بود. یک دوست مرد را با خنجری آخته در آن دشت سرخ سکنی داد. مرد برای آن یار خفته دعا کرد.

تصور ششم:

دژخیم دست های مردمان را به سوی مرد فرستاد، دست های مردم گردآگرد مرد حلقه بستند. مرد و اصحابش در میان حقله ای از طوفان سرخ در انتظار تقدیر نشستند. دستی بر آمد و گفت یا از مایی و یا بر مایی، مرد ایستاد فردا را به او نمایاند و فرمود: به خدا سوگند از شما نبوده ام، نیستم و نخواهم بود.

تصور هفتم:

آفتاب از شرق عالم بر آمد و بر سرزمین تف دیده ی بیابان لاله ها سایه افکند. فرستاده ای از دژخیم رسید، دست مردم حلقه را تنگ کرد. دوست خفته بیدار شد. مرد در میان دست ها ایستاد و فرمود از شما نیستم، نبوده ام و نخواهم بود. تیغ ها آخته شد. دوستان مرد را در نوردید و مرد بر آستان دوستان خویش گریست. سپس ایستاد نگاهی به دوستان در خون خفته اش نمود و فرمود: از شما نبوده ام، نیستم و نخواهم بود.

تیغ های آخته بر آمدند و بر جان پسر مرد نشستند. تیرها هم، چوب ها و حتی قیچی های زنان. پسر مرد از جان دل فریاد زد. پدر فریاد جان سوز پسر را شنید. مرد بر بالین پسر آمد. مرد مُرد. سپس ایستاد نگاهی دستان خونین مردمان انداخت. دژخیم را لعنت فرستاد، و فرمود: از شما نبوده ام، نیستم و نخواهم بود.

تیغ های آخته زهر آگین شدند. برادر مرد را در میان گرفتند. مرد برادر را خواند تا تقدیر را به آرزوی خنکای آبی زلال رقم زند. برادر دوید، آب را در میان گرفت. دست بر گردن آب برد و آب را کشان کشان به آستان برادر می کشید. دژخیم از راه رسید. دست برادر را برید. برادر آب را به دست دیگرش سپرد. دژخیم دست دیگر را گسست. برادر آب را به دهان گرفت. دژخیم چشم برادر را خاموش کرد. برادر آب را با دندان می کشید. آب در میان کارزار از وفای برادر می گریست. آب از شرم خود مرگ را طلب نمود. دژخیم آب را تاب نیاورد و او را کشت. برادر تقدیر را رقم زد. دژخیم فرق او را شکافت. برادر بر زمین افتاد. گونه اش بر خاک تف دیده ی بیابان نشست. و شاید گونه اش شکست. همچون دلش که شکسته بود. مرد در رسید. برادر را به دامان کشید. مرد می گریست ، برادر پای بر زمین می کشید، گویی همچنان شرمنده بود. دردی که شرم بر جانش می گذاشت دردهای دیگر را بی اثر کرده بود. مرد صورت برادر را به صورت خود چسپاند. مرد شکست و فرو ریخت. سپس ایستاد، در نگاه دژخیم چشم دوخت. از چشمانش خون می چکید. فریاد زد از شما نیستم، نبوده ام و نخواهم بود. برادر همانجا در زمان آرام گرفت. برادر دیگر باز نگشت. مرد باز آمد. دستاری به سر بست. به سوی میدان روانه شد در حالی که قنداقی در دست داشت. دژخیم تیغ کشید. مرد فرزندش را به آسمان نشان داد. آسمان فرزند را در آغوش کشید. مرد دست های خالی اش را بالا برد. سپس روی به دژخیمان کرد. و فرمود: از شما نیستم، نبوده ام و نخواهم بود. دژخیم روانه شد. طوفان سرخ در گرفت.مرد در میان توفان سرخ ایستاد. دست ها مرد را در میان خود فشرندند. پنچه هاشان را در جان مرد فرو بردند. مرد فریاد کشید از شما نیستم، نبوده ام و نخواهم بود. پنجه ها سینه مرد را شکافتند. مرد فریاد کشید: از شما نیستم نبوده ام و نخواهم بود. دست ها قلب مرد را می فشردند. مرد فریاد می کشید: از شما نیستم، نبوده ام و نخواهم بود. دژخیم بر سینه مرد نشست. گفت یا از مایی و یا بر مایی، مرد خندید و گفت از شما نیستم، نبوده ام و نخواهم بود. دژخیم سر از پیکر مرد جدا ساخت. مرد جان سپرد، پس از آن بر نیزه ای نشست و مدام می گفت: از شما نبوده ام، نیستم و نخواهم بود.

این تصورات بیش از آنکه مظلومانه باشد، غرور انگیز است و اگر اصالت را در چیزی می جویی داستان مردی را بخوان که از دژخیم نبود و سر بر آستان او فرود نیاورد حتی به قیمت دوستان و پسر و برادرش. حتی به قیمت تمام خاندانش. مرثیه را باید ایستاده خواند. داستان سلحشوران را باید بر قله های کوه های سر سخت و سر افراز فریاد نمود. مظلومیتی را باید سرود که از سینه ی یک مرد با وفا می چکید. مظلومیت را باید با اقتدار از چشمان مردی روایت کرد که دژخیم را سر برید. باید بر این همه مردانی گریست که ما از آن تهی هستیم. ما باید بر تهی دستی خود بگرییم. ما می گرییم چرا که رشک می بریم بر مردی که در چشمان خون بار و فریبنده ی دژخیم نگریست، بر آن آب دهان افکند ، او را لعن کرد و لحظه ای زیر بار خفت او آسایش نجست. ما از سر رشک خود می گرییم. رشک به بلندای قامت یک مرد. مردی که همچنان در آسمان فریاد می کشد که از دژخیم نیستم، نبوده ام و نخواهم بود.


۰ نظر ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۷
زندانی زندانی

امروز سالروز شهادت سید مرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم است. به مناسبت سری به یادداشت شهید معروف به "یک راه طی شده" زدم. با آنکه برای چندمین بار بود که این پاراگراف معروف را می خواندم، دیدم که به سه اصل اساسی از آموزش عالی ما در آن اشاره شده است. تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم و گفت شاید برای شما هم جالب باشد. سه اصلی که آقا سید مرتضی به آن اشاره می کند این هاست: «مباحثات بیهوده در باره چیزهایی که نمی دانیم»، «تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمی شود» و «دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید».

بنده به عنوان فارغ التحصیل سیستم آموزش عالی کشورم به خصوص در حوزه ی علوم انسانی به جرأت می توانم قسم یاد کنم که بسیاری از فعالیت های ما در دوران تحصیل بر همین سه اصل بنا شده بود. و البته دانشجویان کمترین نقش را در این گناه بزرگ دارند. ما به کرّات متوجه می شدیم که اساتید در باره ی چیزهایی سخن می گویند که بویی از حقیقت آن نبرده اند و اساسا هیچ گاه به عمق آن ناندیشیده اند. بارها و بارها یادگرفتیم که باید به دانایی تظاهر کنیم تا آنجا که در برگه های امتحانی برای کسب نمره کامل توضیحات بی ربطی را ذیل سوال می نوشتیم تا استاد محترم قانع شوند که ما به مقام دانایی رسیده ایم. شاید جواب سوال را می شد در یک پاراگراف داد اما اگر به اندازه ی یک صفحه سیاه نمی کردیم، قطعا نمره ی کامل یا نزدیک به کامل را دریافت نمی نمودیم.

و در باره ی اصل آخر می شود ساعت ها کتاب نوشت. می شود گفت عمر بسیاری از جوانان این مرز و بوم به تحصیل فلسفه گذشت بی آنکه بدانند چرا فلسفه می خوانند. ساعت ها فلسفه خواندیم تا بدانیم، غافل از آنکه دانایی صفتی انسانی است که با قرائت و کتابت به دست نمی آید. به همان نسبت که امکان دارد کسی بواسطه ی خواندن و نوشتن از گرسنگی نجات یابد، به همان اندازه ممکن است با قرائت و کتابت دانا شود. فلسفه لازم است اما نه برای آنکه بخوانی تا دانا شوی. شاید بیشتر برای آن است که بخوانی تا از کسب دانایی بواسطه ی خواندن ناامید گردی. "فلسفه درست" به دلیل آنکه به تعقل وابسطه است می تواند به رشد انسان یاری رساند، اما قطعا چنان سید شهیدان اهل قلم می نویسد دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی آید.

درود بر روان پاک بی تکلفی که بر کرانه های ازلی و ابدی وجود قدم نهاد.

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۰
زندانی زندانی

 

 

یکی از آثار تصویری سینمای آمریکا که تماشای آن خالی از لطف نیست، فیلم "دشمنان ملت"(Public Enemies) اثر "مایکل مان" است. این فیلم بی شک از بهترین آثار در ژانر گنگستری است. داستان فیلم درباره ی بخشی از زندگانی "جان دیلینگر" -یکی از مشهورترین سارقان آمریکایی در اوایل دهه ی 1930 میلادی- است. شخصیت جان دلینگر که به سرقت مسلحانه از بانک شهرت دارد، قهرمان داستان است. اما سوالی که پیش میآید این است که چگونه می شود یک سارق مسلح به عنوان قهرمان یک فیلم مطرح شود؟ جواب این سوال در متن داستان به مخاطب داده می شود. جان دلینگر یک سارق مسلح است که بی جهت آدم نمی کشد، در کارش حرفه ای و دارای عواطف است و تنها پول بانکداران متمول را می دزدد و نسبت به دوستان و همکاران قدیمی خود وفادار است.

 اما این ها همه برای قهرمان شدن یک جانی مسلح کافی نیست. نکته ی مهم آنجا مطرح می شود که فیلم به شما می آموزد که در دنیای کثیف مدرن دو گونه مجرم وجود دارد، یک سری مجرمان حقیقی مانند دلینگر که مسئولیت اقداماتشان را می پذیرند و مشخصا به عنوان یک گنگستر مشغول به فعالیتند و در سوی دیگر مجرمان حقوقی که بر مسند قدرت نشسته اند و به صورت سازمان یافته و با استفاده از قوانین و مقامات دولتی و انتظامی دست به جنایت های گسترده ی سازمان یافته می زنند.

 داستان فیلم اصولا درباره ی همین مقوله است که دوران گنگسترهای خرده پا که گاها منش های جوانمردانه نیز در وجودشان بود به سر می رسد و با ظهور سازمان های امنیتی مانند اف بی آی جنایت کاران حقوقی دست به از میان بردن امثال دلینگر می زنند تا آرامش بازار فاسدشان بر هم نخورد و حتی شاید ژست مبارزه با فساد، آن ها را از قضاوت های عمومی دور بدارد. فیلم به شما می آموزد که حتی جنایتکاران سنتی بهتر از جنایتکاران دوران مدرن هستند و آن قدر بهتر که شما در پایان فیلم همزمان با مرگ جان دلینگر بغض گلویتان را می فشارد.

من کشوری میشناسم به نام ناریا که همه چیزش برعکس کشور ماست. حتی اسمش هم(!). ناریا جایی است که  وقتی شما وارد بانک های آن میشوید دلتان می خواهد برای آسودگی روح جان دلینگر و همکارانش فاتحه بخوانید و وقتی برای دریافت یک وام کوچک مجبور می شوید پشت میز رئیس بانک زانو بزنید و التماس کنید و او با اشاره ی چشم به شما می فهماند که حسابتان خالی است و نمی تواند کوچکترین جوانمردی در حق شما داشته باشد، چشم به درب بانک می دوزید تا شاید جان دلینگری دیگر وارد شود و با آن کفش های ورنی براقش روی میز آقای رئیس بایستد و با قنداق مسلسل تامسونش به دهان رئیس بانک بکوبد و حداقل به شما بگوید که می توانید در مقابلش روی پاهایتان بایستید و لازم نیست که همچنان روی زانوهایتان سر تعظیم فرود بیاورید.

در کشور ناریا بانکداری، مصداق روشن و مسلم فساد سازمان یافته ی حقوقی است که هیچ کس مسئولیتش را به عهده نمی گیرد. صد بار هم که مدیرعاملانش را در میادین اصلی شهر با گیوتین گردن بزنند، باز هم سازمان به قوت خود باقی است و ذره ای از زر پرستی خود کوتاه نخواهد آمد. در ناریا این بانکدارانند که به رئیس جمهور ها می فهمانند قیمت مسکن و دلار و هر چیز دیگری که به پول این مایه ی حیات- مربوط است را آن ها  مشخص می کنند.

اما عجیب ترین نکته در بانک های ناریا آن جاست که همه به صحت ساختار آن صحه می گذارند و همه می دانند که آن چه در حال اتفاق است به هیچ وجه درست نیست. و مهمتر آنکه هیچ کس مالک این همه سرمایه ی تجمیع شده نمی باشد. "هیچ کس" و چقدر هوشمندانه، چرا که به هیچ کس نه می توان مظنون شد، نه می توان متهمش کرد، نه می شود دستگیرش نمود، نه می شود از او بازجویی کرد و حتی نمی توان او را به دست قضات با صداقت(!) و درستکار(!) ناریا سپرد. "هیچ کس" همان کسی است که بخش عمده ای از سیاه بختی های مردم ناریا به گردن اوست.

"هیچ کس" همان روح مدرنی است که قرار بود، کشور ناریا را از قحطی و فقر نجات دهد. سوغاتی که دانش آموختگان مدرسه ی نونفلاراد از سفر به آپورا برای مردمان خود به ارمغان آوردند.

این روایت تلخ نمونه ای است از داستان نا خوشایند حکومت آدم آهنی ها بر مردمانی که آن ها را ساخته اند. مردم ناریا همیشه می پنداشتند که مگر می شود آدم آهنی ها بر آنان حکومت بیابند، حال آنکه تکنیک پرورانده شده در دستان شیطان، همان معنای آدم آهنی است. تکنیکی که سازمان را آنچنان ناخودآگاه و قوی بر روح یک جامعه مسلط می سازد که همه ی انسان های حقیقی، محتوم به فرمانبرداری از اربابان نادیدنی آن می شوند.

دوران مدرن دوران وارونگی نام ها و آدم هاست. در دوران مدرن سازمان ها بر آدم ها حکومت می کنند و جانیان مسلح قهرمانان ملت ها می شوند. در دوران وارونگی اگر بخواهید درست بیندیشید، باید وارونه بیندیشید و وارونه اندیشیدن رنج انگیز است. و این رنج سرمنشأ طلوع صبحی است که در آن مردی ظهور خواهد کرد، مردی که زمان و زمانه او را فریاد می کنند.

 

۲ نظر ۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۶
زندانی زندانی