پیرمردهایی برای فروش
پیشتر داستان پیرمردی را شنیده بودم که به نزد هارون الرشید رفت تا حدیثی را از پیامبر نقل کند که خود از زبان مبارک رسول اکرم شنیده بود. از قضا حدیث هم درباره ی پیرمردها بود. لُبّ حدیث این بود که پیرمردها حریص می شوند و آرزومند.
امروز در صحنه ی انتخابات پیرمردهایی درون دروازه ی حریف ایستاده اند که در جوانی در محله ی ما بازی می کردند. اگر این حدیث را نشنیده بودم به سختی باورم می شد که بعضی آدم ها در هوس یک صندلی سبز پشت می کنند به آبروی خودشان و نان از دست آن دیگری می طلبند.
یادم میآید به نشست برلین، به قتل های زنجیره ای، به کوی دانشگاه، به عالیجنابان رنگارنگ، به وزیر فرهنگ متواری، به معامله بر سر حزب الله لبنان، به روزنامه های زنجیره ای، به سعید عسگر و پروژه ایکس، به مجلس ششم و به عاشورای سال 88.
برادران دیروز، ای رهروان ناکجاآباد! رفقای جدیدتان عجب کارنامه درخشانی دارند. خوب که نگاه می کنم میبینم این لباس رنگارنگ بر تنتان زار می زند. معلوم است این پارچه ی انگلیسی سبز با آن نقش های بنفش و این مارک های فرنگی اش به دست خیاطی پیر و فرتوت دوخته شده است که این همه بد بر قامتتان می ایستد.
مبارکتان باشد در آستانه ی کهن سالی و شاید باید گفت چه سرنوشت غم انگیزی.